لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

روز های شیرین

6 ماهگی لارا، از ابتدا تا انتها

مدتهاست که میخوام برای نوشتن وقایع اتفاقیه بیام اینجا اما انگار که طلسم شده باشه اصلا وقت نمیکنم!نزدیک عید با زحمت فراوان تونستیم که نتونیم خونه تکونی کنیم و امسال تقریبا الکی کاری کردم و دل مبارک خودم رو به داشتن فرشته کوچولوی ناز خوش کردم که به هر حال هر دلخوشی یه هزینه ای داره و خونه ای که توش یه دلبرک کوچولو باشه لزوما مثل قبلا همیشه ترگل ورگل نمیتونه باشه!بگذریم که مهمونای سرزدمون چقد از این موضوع اطلاع داشتن یا نه! سال نو رو رو با خانواده کوچکمون کنار سفره نهار تحویل کردیم و کلی شادمان شدیم.در کل خیلی ورود متفاوتی بود به یک سال جدید!اما خیلی خیلی از خدا ممنونم که امسال انقد برای ما زیبا و خوش یمن بود و ازش میخوام تا این هدیه قشنگ...
13 فروردين 1392

تبریک سال نو(با تاخیر!!!)

خدایا هزار هزار بار ممنونم که سالی که گذشت برای من هر لحظه زیبای زیبا بود.امید من برای سال جدید سلامتی و شیرینی روزهای سال برای همه دوستانمون آروین و رومینا،لیلی و رایان، ساحل و نیلیا، نورا و مامان جونش،آرشا و مامان گلش و دوستای گلی که اسمشونو نمیدونم اما دوستشون دارم...
9 فروردين 1392

پایان پنج ماهگی لارا

دخترم وارد مرحله جدیدی از یاد گرفتن صدا ها شده و بعد از ق ، غ ، گ ، آ ،ای، م  الان نوبت به حرف "ب" رسیده که گاهی خیلی با فشار میگه انگار می خواد ب رو از دهنش بندازه بیرون! حتی گاهی موقع گریه کردن احساس می کنم خیلی واضح میگه " ماما" ! دلم برای مامان گفتنش پر میکشه خدایا ازت ممنونم که این خوشبختی رو بهم دادی... وقتی رو پا وا می ایسته و یکی صداش میکنه کل بدنش رو بطرف منبع صدا می چرخونه و خیلی با ناز و عشوه براش می خنده! سعی می کنه هر چیزی که به چشمش می خوره رو بگیره و به دهنش ببره فکر می کردم شاید بخاطر اینه که بعضی وقتا سیر نمیشه چون گوشش اذیت میکنه اما بعد که تحقیق کردم معلوم شد که این کار برای کشف محیط و اشیا هست که دخترم بیشتر...
13 اسفند 1391

این روزهای ما

آآآآآآآآغغغغغغغغغغغغغوووووووو......غغغغغغغغ.......عنقهههههه......ههههههه از ترانه های زیبای لارای نازنینم! بیدار شدن کنار موجود شیرین و مهربونی که صبح ها مهربونترم میشه واقعا لذت بخشه که شبا دلم میخواد زود صبح برسه و با اون صحنه زیبای بیدار شدن دخترکم روبرو شم.  ترانه های دلنشنینشم که چند وقته شیرین ترشم کرده و تازگی ها با پاهاش آشنا شده و چند روزه با تمام نیرو می خواد بگیرتشون و بخورتشون که موفق هم میشه ... این روزها مشکل شیر نخوردن هنوز ادامه داره و هر روز تمام فکر و انرژی من صرف این موضوع میشه . شبا هم که از خواب بیدار میشم شیر بدم خیلی سخت میشه باید بیدار شم و راه برم تا لارا جوجو تو بغلم شیر بخوره. تقریبا سه...
3 اسفند 1391

4 ماهگی - اولین مسافرت

سلام سلام سلام بالاخره مسافرتی که چند ماهه فکر مامان رو مشغول کرده بود تموم شد و به سلامتی رفتیم امتحان دادیم و برگشتیم! امتحانا زیاد خوب نبود با وجود اینکه بابایی خیلی کمکم می کرد ولی به هر حال زیاد نتونستم خوب مطالعه کنم مخصوصا امتحان آخر که لارا کوچولو یه کم سرما خورده بود! هوای رشت هم خیلی عالی بود ما که با لباسای گرمممم رفته بودیم شوکه شدیم! ده ساعت مسافرت با ماشین برای کوچولوی من زیاد خوشایند نبود و یکی دو ساعت راه رو بی قراری می کرد ، برای همین شاید ترم بعد اگر بتون بذارم پیش مامان بزرگش بمونه ضمنا فکر کنم هوای شمال هو اون موقع زیاد مناسب جوجوی من نباشه! اما بگیم از ٤ ماهگی که امشب قراره تموم بشه! توی مدتی که رشت بودیم ل...
13 بهمن 1391

100روز 100شب(با تاخیر!!!)

احساس میکنم از وقتی لارا وارد زندگیم شده (حاملگی هم جزء این دوران حساب میشه) زمان مثل قبلنا نمیگذره حس میکنم خیلی تند تند میگذره! مثلا انگار همین دیروز بود که فهمیدم حاملم!تا به خودم بیام دیدم نه ماه هم گذشت!الانم تند تند دخترم بزرگ میشه... پاییز گذشت زمستونم داره به نصف می رسه اما مه این مدت به کوتاهی یک نیم روز برای من بود! دخترم هر رزو بزرگتر میشه و ترس من از دلتنگی هایی هست که برای این روزا خواهم داشت! گاهیی دلم برای تکونای لارا توی شکمم تنگ میشه گاهی برای روزهای اولی که دخترم به دنیا اومده بود و عین عروسک کوچک بود تنگ میشه می دونم وقتی بزرگتر شد دلم برای شیر خورن و بوی تن نوزادیش تنگ میشه! اما خوب باید خدارو شکر کنم که این مراحل رو تجرب...
10 بهمن 1391

3ماهگی دخترم

این روزها انقدر سرگرم دخترم هستم که اصلا وقت برای کارای دیگه و حتی درسام هم ندارم و به همین دلیل نمیتونم زیاد برای نوشتن وبلاگ وقت بذارم ... -٥روز پیش لارای من سه ماهه شد و دقیقا در اولین دقایق چهار ماهگی با صدای بلند برای مادربزرگش(مامان من) خندید! البته در همون جا به خاطرات پیوست و دیگه تکرار نشد!!! پروسه ی برگشتن هم هنوز ادامه داره و نتونسته بدنش رو کانمل یه دور برگردونه اما تمتم تلاشش رو می کنه و بابایی هم در نقش مربی تربیت بدنی تمام وقت کمکش میکنه تا بتونه برگرده. -یه چند وقتیه آب دهن لارا کوچولو عین عسل از دهنش میریزه بیرون تو اینترنت گشتم دیدم نوشته بود احتمالش هست که بعضی بچه ها زودتر دندون بیارن و از نگرانی دراومدم اما...
19 دی 1391

خبر داغ

لارای نازم همین چند دقیقه پیش با تلاش ئ زحمت فراوان سعی در برگشتن کرد اما نتونست بدنشو بچرخونه ولی تونست ٤٥ درجه جاشو عوض کنه و این باعث شادی و پای کوبی من و بابایی شد! این یعنی دیگه منو رو مبل نذارین که خطر داره حسن!!!
6 دی 1391

دختر من ناز داره...

- هر روز که میگذره نی نیا کارای جدید یاد میگیرن و این باعث میشه روزا خیلی سریع واسه مامان و بابا بگذره! لارای منم هر روز یه کار تازه بلد میشه و حسابی دلبری میکنه واسمون! -نازدلم خیلی خوب بلده ناز کنه مخصوصا واسه بابایییی!!! تا میخوایم باهاش حرف بزنیم زودی لبای نازشو گرد میکنه و هزار جور صدا واسمون در میاره ما هم از خوشحالی جیغ و داد میزنیم حتی من بعضی وقتا از خوشحالی گریم میگیره!!! تازه موقع خندیدن دستاشو مشت میکنه میاره زیر چ.نش زبون کوچولوشم یواشکی از لای لباش میده بیرون خیلی ظریف ناز میکنه که دل آدم میریزه!!!                   ...
3 دی 1391