لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

روز های شیرین

خداحافظ زیباترین پاییز من

  پاییز تمام شد و جشنی کوچک برای وداع با پاییز نقطه ای سرخط تمام برگهای زرد امسال بود. خیلی ساده هم باشد پاییز برای من زیباتر از رنگ برگهایش است! پاییز برای من دختری است با طراوت بهار به گرمی تابستان و به سفیدی زمستان... امسال پاییز برای من تمام فصل ها را یکجا داشت و دیگر از این پس تمام پاییزها را ستایش خواهم کرد حتی اگر تمام روزهایم پاییزی باشند. دخترک پاییزی من دوستت داریم.     ...
3 دی 1391

تاثیر سریال بد بد بد

چندروز پیش یه سریالی تو تی وی بود نشون میداد یه مادر میخواست بره دخترشو که بعداز طلاق پیش باباش میموند ببینه و نمیذاشتن که ببیندش مامانش هم دادوبیداد راه انداخته بود منم یهو برگشتم به لارا که داشت بازی می کرد گفتم اگه یکی یه روز نذاره من تورو ببینم چیکار میکنم!!؟؟ لارای مهربونم وایستاد و تو چشام زل زد و زد زیر گریه جوری که انگار فهمید من چی گفتم... یهو یه جوری شدم قلبم انگار میخواس وایسته نتونستم جلوی اشکامو بگیرم... دخترمو بغل کردم و به خودم چسبوندم تا کسی نتونه از من جداش کنه...   ...
3 دی 1391

دو ماهگی+واکسن+...

-بالاخره با یه هفته تاخیر واکسن دوماهگی رو زدیم ولی متاسفانه خودم نتونستم لارا رو برای واکسن نگه دارم آخه دلم نیومد تازه از چندروز قبلش همش بغضم میگرفت! خیلی دردش گرفت و جیغ و داد کرد دست مامان جونم درد نکنه خدا برامون نگهش داره اگه نمی اومد حتما غش می کردم!!! ٣ ساعت بعد از مرحله تزریق مرحله دردپا شروع شد تا میخواست پاهاشو تمون بده دردش میومد و گریه می کرد هر ٤ ساعت یبارم قطره استامینوفن بهش میدادم تا تب نکنه و آروم بشه آخی حیوونی با این هیکل کوچیکش چه عذابی میکشید!تا شب این وضعیت ادامه داشت فرداشم حالش زیاد سرجاش نبود تا امروز یه کم بهتر بود و بازی میکرد! باورم نمیشه این مرحله کابوسی هم تموم شد   - قد و وزن لارای من خیلی خوب...
3 دی 1391

یه مشکل!

چندروز پیش یکی از پست هام رو اشتباهی زدم پاک کردم!!! کسی بلده چیکار باید بکنم؟؟؟ ...
12 آذر 1391

40 روز همدم لحظه های من

خدایا دوستت دارم! 40 روز پیش خانه مان به قدم های کوچک دخترکی از جنس آسمان روشن شد و امروز به شکرانه ی بودنش و داشتنش زیباترین دوست داشتن ها را به پایش میریزیم... دخترکم تو آمدی و من پر شدم از حس ناشناخته ای به نام "مادر" که من نمیدانستم و ناب ترین احساس ها بود! نازنینم ممنونم که هستی و لبانم طنین آهنگ کلام "دخترم" را به برکت بودنت روزی هزار بار میچشند و من مغرور از این همه خوشبختی تو را تا همیشه می خواهم... برایمان بمان ٩١.٨.٢٤ ...
1 آذر 1391

36روزگی لارای من

فقط ٤ روز دیگه تا ٤٠ روزگی کوچولوی من باقی مونده نمیدونم چرا احساس میکنم قراره خیلی چیزا بعد از اون عوض بشه مثلا منتظرم ببینم رنگ پوست لارای من چه رنگیه الان که نمیشه فهمید دقیقا پوستش سفیده یا سبزس یا گندمی!  البته از الان یه سری تغییرات رو میشه فهمید مثلا گویا ساعت بیولوژیک دخترم داره کم کم کار میکنه که شبا میخوابه و روزا بیشتر بیدار میمونه و باعث شده کارام تقریبا به روال سابق برگرده.  به خیلی چیزا که قبلا حساس نبود الان حساس شده قبلا وقتی تو اتاق تنها میذاشتمش متوجه نمیشد اما الان اگه صدایی دور و برش نباشه سروصدا راه میندازه. یا وقتی خراب کاری میکنه نمیتونه تحمل کنه و زودی بی تابی میکنه و میخواد که عوضش کنم!!!  ...
20 آبان 1391

یک ماه فرشته

یک ماه از آن روز زیبا گذشت و من گویی یک عمر همین سی روز را زیسته ام که چنین در تو معنا یافته ام.چشمهایت چنان نگاه میکنند انگار سال هاست به دیدنم خو کرده اند... و من چنان مست حضورت شده ام که زمان برایم بُعد بی معنایی بیش نیست. شاید جایی در حیات پیشینم تورا زیسته ام که وجودت برایم غریبه نیست و تو همان تجسم خوبی های دنیای منی. دخترم خوش آمدی...                                  ٩١.٨.١٤   ...
20 آبان 1391

...ولی افتاد مشکل ها!!!

زمان: 2.40 بامداد! مکان: هال پذیرایی تنها شخصیت داستان هم من هستم که بعد از خوابوندن لارایی اومدم و دارم وبلاگش رو بعد از چند روز آپ میکنم و گوشم هم به زنگه که صدای دخترم رو اگه گریه کرد بشنوم آخه انقد صداش نازکه که تا بیرون اتاق نمیاد برا همین باید به فکر یه واکی تاکی باشیم تا بتونیم موقعی که تو اتاق خوابه با خیال راحت به کارامون برسیم! دختر نازم دوسه روزبود با شکم دردی که داشت نمیتونست بخوابه فداش یشم تمام سعیش رو هم میکرد گریه نکنه و فقط خودشو جمع میکرد و سرخ پر رنگ میشد منم هرچی گریپ میکسچر و نعناع داغ با نبات دادم جواب نداد تا اینکه خودم نعنای خالی رو تجویز کردم و خداروشکر از دیشب راحت میخوابه! مشکل دیگه ای هم که این روزا داریم ...
13 آبان 1391