لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

روز های شیرین

عشق +11

پارسل همین موقع ها دیگه کم کم برای دیدن صورت دخترم بی قرار می شدم . برای دیدن بچه ای که هنوز تکلیف احساساتم باهاش مشخص نشده بود... گاهی از سختی های بچه داری می ترسیدم گاهی برای دیدن موجودی از جنس و خون خودم هیجان داشتم گاهی از ترس دردزایمان موهام سیخ می شد. اون روزها خیلی زود گذشت و خیلی زود بچه بغل اومدیم خونمون! چند روز اول هنوز احساسات مبهمی داشتم حتی اسم دخترم رو هم نمی تونستم زیاد بهش نسبت بدم اما کم کم احساس کردم انگار از اول این موجود با من بوده و تمام وجودم رو در اون می دیدم... الان فقط یک ماه با اولین تولد لارای نازم فاصله داریم و نوزاد ناتوان و کوچولوی اون روزا خیلی زود برای خودش خانمی شده که می خواد همه ی کاراشو خودش انجام ب...
21 شهريور 1392

از هشت ماهگی تا پایان ده ماهگی

  این سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام برای این چند وقتی که نبودیم انقدر کش دار هست. دلیل نبودنمون هم در درجه اول درسا و امتحانای من بود که خدا رو شکر توموم شد و به سلامتی خوندیم،رفتیم،امتحان دادیم و برگشتیم. یک توفیق اجباری هم شد که یه هفته بریم شمال و هرچند کم اما گردشی بکنیم .خدا رو شکر با همه ترسی که از مسافرت توی گرما داشتم هوا خوب بود و کوچولوی من اذیت نشد و اذیت هم نکرد توی راه نسبتا طولانی تا رشت و تا خونه اکثرا خواب بود و موقع بیداری هم بازی می کرد. ده ماهگی هم خیلی زود تموم شد ...یازده ماهگیت مبارک دخترک شیرینم راستش شاید همه اینا بهونه س واقعیت اینه که من خیلی تنبل و بی برنامه شدم از دست خودم کلافه م....
14 مرداد 1392

داستان 8 ماهگی

هشت ماهگی به خوبی و خوشی آغاز شد و به همین سادگی داریم به یک سالگی نزدیک و نزدیک تر میشیم اما من هنوز باورم نمیشه که انقد زود گذشت ... انقدر یادمون رفته که این نی نی یه روز نوزاد ٣ کیلویی جوجولو بود که چند روز پیش که به دیدن نی نی عموی بابایی رفته بودیم نمیتونستم بچه رو (بردیا) بغل کنم و بعد از بغل کردنش نمیتونستم بذارمش سر جاش می ترسیدم یه جاییش کنده بشه انقد که کوچول موچول بود!!! انگاری که لارا جونم از اول اینجوری بود و پی بردم که واقعا دوران سختی بوده الان حداقل از کنده شدن بادی پارت های دخترک نمی ترسم خداروشکر...تازه حالا لارا موهامونو می کنه شیطون زندگی این روزهای ما از نیمروز شروع میشه و تا ٢ یا ٣ نصفه شب ادامه داره ...ص...
2 خرداد 1392

این حوالی ما...

خیلی وق هست که می خوام بیام و بنویسم اما مثل همه دوستای مامان نی نی دار وقت نمی کنم! تا میام وقت بکنم یک ماه تموم میشه و فاصله پست ها به یک ماه می رسه. اول از خودم بگم که دارم از مرز وزن قبلی هم رد میشم و لاغر لاغر شدم!خوب مراقبت از لارا هر روز سخت تر و وقت گیر تر و صدالبته شیرین تر میشه که حتی گاهی دلم می خواد شبا رو هم نخوابه شیرین کاری کنه... شازده خانم سوار بر مرکبش هر روز بیشتر و بیشتر سعی در شناختن قلمرو خودش می کنه و به همه چی دست می زنه به همین دلیل دکور خونه بصورت فورس ماژور تغییر کرده تا از خطرات احتمالی جلوگیری بشه.یعنی از وقتی که یهو متوجه شدم داره ظرف بزرگ میوه خوری که جزء دکور بحساب می اومد رو با دستای کوچولوش بلند می ک...
9 ارديبهشت 1392

6 ماهگی لارا، از ابتدا تا انتها

مدتهاست که میخوام برای نوشتن وقایع اتفاقیه بیام اینجا اما انگار که طلسم شده باشه اصلا وقت نمیکنم!نزدیک عید با زحمت فراوان تونستیم که نتونیم خونه تکونی کنیم و امسال تقریبا الکی کاری کردم و دل مبارک خودم رو به داشتن فرشته کوچولوی ناز خوش کردم که به هر حال هر دلخوشی یه هزینه ای داره و خونه ای که توش یه دلبرک کوچولو باشه لزوما مثل قبلا همیشه ترگل ورگل نمیتونه باشه!بگذریم که مهمونای سرزدمون چقد از این موضوع اطلاع داشتن یا نه! سال نو رو رو با خانواده کوچکمون کنار سفره نهار تحویل کردیم و کلی شادمان شدیم.در کل خیلی ورود متفاوتی بود به یک سال جدید!اما خیلی خیلی از خدا ممنونم که امسال انقد برای ما زیبا و خوش یمن بود و ازش میخوام تا این هدیه قشنگ...
13 فروردين 1392

تبریک سال نو(با تاخیر!!!)

خدایا هزار هزار بار ممنونم که سالی که گذشت برای من هر لحظه زیبای زیبا بود.امید من برای سال جدید سلامتی و شیرینی روزهای سال برای همه دوستانمون آروین و رومینا،لیلی و رایان، ساحل و نیلیا، نورا و مامان جونش،آرشا و مامان گلش و دوستای گلی که اسمشونو نمیدونم اما دوستشون دارم...
9 فروردين 1392

پایان پنج ماهگی لارا

دخترم وارد مرحله جدیدی از یاد گرفتن صدا ها شده و بعد از ق ، غ ، گ ، آ ،ای، م  الان نوبت به حرف "ب" رسیده که گاهی خیلی با فشار میگه انگار می خواد ب رو از دهنش بندازه بیرون! حتی گاهی موقع گریه کردن احساس می کنم خیلی واضح میگه " ماما" ! دلم برای مامان گفتنش پر میکشه خدایا ازت ممنونم که این خوشبختی رو بهم دادی... وقتی رو پا وا می ایسته و یکی صداش میکنه کل بدنش رو بطرف منبع صدا می چرخونه و خیلی با ناز و عشوه براش می خنده! سعی می کنه هر چیزی که به چشمش می خوره رو بگیره و به دهنش ببره فکر می کردم شاید بخاطر اینه که بعضی وقتا سیر نمیشه چون گوشش اذیت میکنه اما بعد که تحقیق کردم معلوم شد که این کار برای کشف محیط و اشیا هست که دخترم بیشتر...
13 اسفند 1391