لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

روز های شیرین

داستان 8 ماهگی

1392/3/2 17:18
نویسنده : مامان
341 بازدید
اشتراک گذاری

هشت ماهگی به خوبی و خوشی آغاز شد و به همین سادگی داریم به یک سالگی نزدیک و نزدیک تر میشیم اما من هنوز باورم نمیشه که انقد زود گذشت ... انقدر یادمون رفته که این نی نی یه روز نوزاد ٣ کیلویی جوجولو بود که چند روز پیش که به دیدن نی نی عموی بابایی رفته بودیم نمیتونستم بچه رو (بردیا) بغل کنم و بعد از بغل کردنش نمیتونستم بذارمش سر جاش می ترسیدم یه جاییش کنده بشه انقد که کوچول موچول بود!!! انگاری که لارا جونم از اول اینجوری بود و پی بردم که واقعا دوران سختی بوده الان حداقل از کنده شدن بادی پارت های دخترک نمی ترسم خداروشکر...تازه حالا لارا موهامونو می کنه شیطون

زندگی این روزهای ما از نیمروز شروع میشه و تا ٢ یا ٣ نصفه شب ادامه داره ...صبح یا همون ظهر با خوردن یه وعده فرنی یا بیسکوست اونم عمدتا خیلی به سختی شروع می کنیم. نمی دونم چرا کوچولوی مامان انقد بی علاقه غذا می خوره فقط گاهی با ولع غذا می خوره بقیه اوقات خیلی خستم می کنه تا غذاش تموم بشه یه کارایی هم بلده که همه رو متعجب می کنه مثلا غذا رو ١٠ -١٥ دقیقه تو دهنش نگه می داره و بی حرکت می مونه که این قسمتش بیشتر خستم میکنه.

جوجه دوست داشتنی من به آوازای ماما خیلی علاقه داره به محض خوندن من دست می زنه و می رقصه... فداش بشم همه این کارا رو یکی دو هفته س انجام میده. دفعه اول انقد ذوق کردم که بی اختیار اشک شوق می ریختم و خدا رو بخاطر این حس ناب شکر می کردم.

نشستنش خیلی وقته پیشرفت کرده و بدون کمک می شینه و با اسباب بازی هاش بازی می کنه.

دانشمند من برای خودش ابتکارات جالبی داره مثلا برای چهار دست و پا رفتن متد خودشو داره یه چیزی بین چهار دست و پا و سینه خیز!!! از وقتی به این حرکت پی برده کمتر غلت می زنه .

عاشق آویزای کنار پرده س در هر فرصتی برای بازی با اونا سوار روروئکش بدو به سمت پرده ها میره کلی ذوق می کنه و سر و صذا در میاره و فراوان مشغول میشه . کلا با دیدن وسایل جدید خیلی ذوق زده میشه مثلا داخل یخچال و کابینتا! عزیزکم با هر چیزی غیر از اسباب بازی خیلی شاد میشه بهترین دوستاشم کفشاش ، نایلون فریزر ،کنترل تی وی و ماوس کامپیوتر هستن.

جدیدا به بودن من خیلی وابسته شده اجازه نمیده یک لحظه هم از جلو چشمش دور بشم زودی میزنه زیر گریه. با این همه درس و کار نمیدونم چیکار کنم با این وضعیت.

برای اولین بار مادر و دختر با هم رفتیم حموم دخترک انگار که می دونست من ناشی ام همش به فکر جون خودش بود یا از موهام آویزون میشد یا از لبه های وان می گرفت و قیافش همش نگران بود...با مامانم خیلی راحت تره دختر بلا...البته بابایی هم خیلی کمک کرد دستش درد نکنه از اینکه بابای دخترم انقد خوبه خیلی خوشحالم.

 یک ماه بیشتر به شروع شدن امتحاناتم نموند و من یک کلمه هم نخوندم توی این یک ماه اخیر لارا شب ها خیلی بی قراری می کنه و مجبورم رو پام بخوابونم در نتیجه خودم نمی تونم بخوابم و تا ظهر همراه لارا چرت می زنم نتیجشم بی حالی و خستگی زیاده که تا مغز استخوان نفوذ می کنه و تمرکز رو از بین میبره حالا هر سطر که بخوام بخونم باید صد بار از روش دور کنم تا بفهمم مطلب چی بود!

این پست رو تقریبا سه هفتس هی خورد خورد می نویسم ذخیره می کنم یعنی انقد وقت ندارمااا اگر چیزی یادم بیاد دوباره ویرایش می کنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (14)

مهسا مامان نورا
2 خرداد 92 15:37
وای خدای من چه نازکی شدی خاله تو که ما رو کشتی با این عکسات دلبرم میبینم که شیرینکاری هم که میکنی راستی ما اپیم خاله جونی
رومینا
2 خرداد 92 18:47
دختررررررررررررررررر شما که ما رو کشتییییییییییییییییییییییی با این همه نازی که داری مامانی خیلی سخته. درکت میکنم چون خواهر کوچیکه من که دنیا اومد تازه بابام دانشگاه مترجمی تاکستان قبول شد خیلی خیلی سخت بود هم سر کار میرفت هم تدریس میکرد هم دانشگاه . الان واقعا حال و روزت رو میدونم چقدر سخته ولی در عوض اینده خوبی برای لارا هم خودت هست . در مورد سفرت هم این رو بگم که تو سفر برای من که خیلی عذاب اور بود نمی خوام یه وقت بترسی ...ولی هر چقدر که بزرگتر بشه سختر هست چون بیشتر تحرک داره اگه با ماشین شخصی میرید صندلی پشت رو پایینش رو پر کن بزار فضا برای بازی کردنش باشه همه وسیله های بازی رو هم براش ببر ما خودمون هر 2 ساعت نیم ساعت استراحت میکردیم بعد حرکت میکردیم من حالا نمی دونم کدوم شهر هستید ؟ نمی دونم چقدر از محل سکونت شما تا رشت فاصله هست ؟ بیشتر رادوین چون میخواست راه بره نمی تونست اذیت میشد شاید لارا اینجور نباشه . راستی شربت ویتامینش و اهنش رو هم با خودت ببر خیلی خوبه بعد من اصلا از دستمال مرطوب برای تمیز کردنش استفاده نکردم چون میترسیدم بسوزه . یه افتابه کوچیک برده بودم اب معدنی میخریدم با اون رادوین رو میشستم . ولی برنامه غذایی رادوین تو اون سفر بهم خورد مثلا من سوپ اماده میخریدم رادوین زیاد دوست نداشت نمی خورد ولی هر شهری که میرسیدم ادرس بهترین رستوران رو میگرفتم چون میخواستم مطمئن باشه برای رادوین سوپ میخریدم و میخورد دستهاشو زود به زود میشستم خوشبختانه مریض نشد دکتر هم گفت احتمال مریضی کمه اگر دسته شسته بشه تاکید هم کرد که ویتامینها رو ببرم و ولی تو نور افتاب نمونه من گذاشته بودم تو صندوق عقب ماشین . ایشالله که تو امتحانها موفق بشی و مطمئن باش لارا عزیزم همکاری میکنه با مامانش. با تا رشت زیاد فاصله نداریم دوست داشتی بیاید پیش ما . هوای رشت هم تا اون موقع شرجی میشه باید بیشتر مراقب لارا جونم باشیی مامانی
ساحل
3 خرداد 92 16:32
هر دو تا تون به سلامت باشین....
مامان سونیا
11 خرداد 92 16:34
وای چه ناز خانمی ببوسمت خاله مامانی واقعا سخته من که سر کار نمیرم یک اوقاتی واقعا خسته میشم ولی شیرینیم داره این روزام میگذره
مریم مامان ارمیا
14 خرداد 92 1:36
جوووووونم.عزیز دلم.چه نگاه شیرینی. هزار ماشالله
khanumi
20 خرداد 92 12:41
In doxmel xeyli naze vaghean...
Ejaze has boxoramesh????

albatte akasiye to ham aliye


ممنونم خانمی...مرسی سر زدی لطف دارین شما
مهسا مامان نورا
31 خرداد 92 15:14
بابا کجایید پس دلمون واسه لارا تنگیدهههههههههههههههههههههه هوار بابا یه کوچولو
مهسا مامان نورا
6 تیر 92 14:45
سلام دوست خوبم نورا در مسابقه نی نی شکمو شرکت کرده است لطفا کد 190رو به شماره 20008080200پیامک بزنید سپاسگذارم .منتظر رأیتونم خاله جونی
آیه ی عشق
10 تیر 92 7:11
عزیزمممممممممم عسلی خوشگل بذار ماامانی درس بخون شیطونک خاله
مهسا مامان نورا
29 تیر 92 21:07
کجایین بابا دلمون واستون خیلی تنگ شده
ساحل
8 مرداد 92 10:03
از لارا جونمون بنویس دیگه مامانیییییییی.........
رومینا
8 مرداد 92 23:27
مامان لارا ما از شما گله داریم شما خیلی خیلی کم پیدا هستید چرا پس نمیاید دلمون تنگ شده امتحانات رو چی کردی. زود زود بیاید
خاله زوزی
6 شهریور 92 23:47
سلام خانومی
چقد عزیزه نی نی جون. لارا اسم خیلی قشنگیه. ببوسید روی ماهش رو


ممنونم عزیزم!
مهسا مامان نورا
7 شهریور 92 16:32
خاله بیااااااااااااااااا لارا رو ببوس