لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

روز های شیرین

تولدت مبارک نازنینم

خیلی خیلی زودتر از اونی که متوجه بشیم یک سالگی عسلک رسید... وقتی عکسای یک سال گذشته رو میبینم باورم نمیشه که یک سال پیش بوده انگار که همین دیروزبود!                مراسم خاصی نداشتیم فقط خانواده های خودمون و عمه لارا بودیم. از صبح احساس خیلی خوبی داشتم که دخترم اولین تولد زندگیشو می خواد تجربه بکنه. همه ی لحظه های شروع درد زایمان تا دنیا اومدن کوچولو و خونه آوردنش از جلوی چشم من می گذشتن. چقدر زود گذشت...             لارای نازم شمع های تولدشو خودش فوت کرد!!! روز قبلش با کبریت تمرین کرده بودیم اما امیدوار نبودم...
19 مهر 1392

یکی مانده به پست تولد!

امروز کشوی لباسای دخترک رو مرتب کردم و لباسای گرمتر جای لباسای تابستونی رو گرفت. بیشتر لباسای قبلی به آرشیو لباسای کوچیک منتقل شدن! دلم برای همشون تنگ شد بغضم گرفت و بوسیدمشون. توی این یک سال یاد گرفتم هرگز برای رسیدن آینده عجله نکنم چون زمان به اندازه کافی سریع میگذره! 5 روز دیگه تایک سالگی دخترک باقی مونده.برنامه خاصی جز برای خانواده های خودمون ندارم برای هدیه هم کمی آینده نگر عمل کردیم می خوایم حساب بانکی باز کنیم و هر از گاهی پولی بریزیم. البته کمی که بزرگتر شد یه کادوی دلخوشی هم براش می گیریم. دیشب لارا به چشما باب اشاره کرد و خیلی واضح گفت "آی"  بعدشم اسباب شادمانی ما رو کامل کرد و با اشاره به بینی بابا گفت" نوو". با عروسکاش ب...
9 مهر 1392

ماه11+15روز

امروز دخترم طولانی ترین مسیر زندگیشو تنهایی طی کرد... حدود 5-6 متر بدون کمک به سمت من راه اومد. خیلی لذت بخش بود... تماشای قدم های نااستوار و تلو تلوی بدن کوچولوش زیباترین احساسی بود که امروز داشتم.           این روزها حسی که به دخترم دارم مثل وقتیه که داخل استخر دارم شنا می کنم! یعنی فقط وفقط لذت اون لحظه رو میبرم و هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. مخصوصا اینکه هر روز با کارهای جدیدی که یاد میگیره ما رو شگفت زده تر می کنه. 4 امین دندون توی راهه...اذیت شبانه هم صد البته همراهه! دیگه مثل قبلا ها به غذا خوردنش حساسیت نشون نمیدم و اجازه میدم هروقت واقعا گرسنه شد با اشتها بخوره و بسته به...
29 شهريور 1392