لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

روز های شیرین

ماه11+15روز

1392/6/29 3:29
نویسنده : مامان
272 بازدید
اشتراک گذاری

امروز دخترم طولانی ترین مسیر زندگیشو تنهایی طی کرد... حدود 5-6 متر بدون کمک به سمت من راه اومد. خیلی لذت بخش بود... تماشای قدم های نااستوار و تلو تلوی بدن کوچولوش زیباترین احساسی بود که امروز داشتم.

         

این روزها حسی که به دخترم دارم مثل وقتیه که داخل استخر دارم شنا می کنم! یعنی فقط وفقط لذت اون لحظه رو میبرم و هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمی رسه. مخصوصا اینکه هر روز با کارهای جدیدی که یاد میگیره ما رو شگفت زده تر می کنه.

4 امین دندون توی راهه...اذیت شبانه هم صد البته همراهه!

دیگه مثل قبلا ها به غذا خوردنش حساسیت نشون نمیدم و اجازه میدم هروقت واقعا گرسنه شد با اشتها بخوره و بسته به میلش روزی 3- 5 وعده غذا میخوره خودم که احساس می کنم اینجوری بهتر شده و وزن بیشتری گرفته چون لباسایش براش تنگ یاکوچک شدن.

بدجور به بیرون رفتن عادت کرده و با دیدن هر کسی که لباس بیرون تنش باشه بسیار ذوق زده میشه و می پره بغلش و با عشوه ناز می خواد قانعش کنه که ببرنش بیرون... زودی هم محکم کاری میکنه و بای بای میکنه تا شخص مورد نظر بیشتر شرمنده بشه و ببرتش بیرووووووووون

علاقه داره لباساشو بپوشه و تقریبا می دونه هر کدوم مال کجاس و چجوری باید پوشده بشه! روسری رو هم بیشتر از همه دوست داره میزاره رو سرش و همینجوری می شینه مطمئنا خیال می کنه سرش کرده!!! گیره سراشم میذاره رو سر خودش یا من و کلی خوشحال میشه صدالبته هرگز فراموش نمی کنه که بعد از هر موفقیتی خودشو تشویق کنه!!!تشویق . و صدالبته کاربرد وسایل آرایشی هم به لطف مامان با دقتش یادگرفته... با این اوضاع مرحله های بعدی خیلی حساس تر  خواهند بود و باید آزادی عمل دوران قبل از بچه داری کم کم از بین بره!

چند روز پیش "سوین" دختر عمه 8 ساله لارا مهمون ما بود . حس اینکه دو تا دو تا دختر داشته باشم قشنگ بود!

دارم سعی می کنم تو این ماراتون 24 ساعته جایی برای خودم و کارهای مورد علاقه م پیدا کنم. کم کم دارم تبدیل به یک انسان منفعل میشم. چند وقته یه وایت بورد رو کابینت آشپزخونه گذاشتم تا کارامو روش لیست کنم. حداقل خیالم راحته که لیست کارام رو دارم تا سر فرصت بهشون برسم اینجوری ذهنم آشفته نمی شه.

از اینکه پاییز داره می رسه هیجان خاصی دارم. اولین پاییز با دختر پاییزی ... دلم برای صبح های گرم تابستون و پنجره باز ، شبا و صدای جیر جیرکا هم خیلی تنگ میشه! از الان برای دخترم لباسای خوشگل پاییزی خریدم ...

        

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

باران
29 شهریور 92 3:30
پستای از بهار تا الان که شهریور باشه رو خوندمکلملا درکت کردم وقتی گفتی بی خوابی داره بچه ات یا نیمی از روزت به خواب می گذره و یا درس می خونی و امتحان می دی و یا از راه رفتنخترت ذوق کردی
چرا که منم تو این روزا همین چیزها رو تجربه می کنم و کردم فقط با این تفاوت که پسر من 6 ماه از دخترت بزرگتره
any way
امیدوارم دخملت سالم باشه و سرحال
خوشحالم که بالاخرعه وبلاگی پیدا شد که جز عکس بچه 4 تا جکله توش نوشته باشه و یا مخاطبش بچه اش نباشه و برای ما آدم بزرگا حرف زده باشه
خسته شدم بس که وارد وبلاگایی شدم که هیچ چیزی نداشتن جز عکس و از اون بدتر اگر هم مطلبی نوشتن برای بچه شون بوده نه خواننده


مرسی از لطفت عزیزم... البته خودمم ترجیح میدم وقتی تو یه جامعه مجازی مطلب میذارم برای مخاطب باشه وگرنه تو دفتر مینوشتم! ولی خوب گاهی برای منم اتفاق مبافته!
رومینا
30 شهریور 92 9:56
مبارک باشه لارا جونم امیدوارم همیشه قدمهایت استوار باشه . چه کار خوبی کردی که کارهاتو می نویسی من گاهی اوقات یادم میره . . قربونش برم که عاشق بیرون شدی . مامنی لارا جونم رو ببوسید
مهسا مامان نورا
31 شهریور 92 13:07
عزیز خاله که مثل خدوم دختر پاییزی افرین به اون همه شیرین کاری تا میتونی دلبری کن
شقایق مامان آرشا
3 مهر 92 15:36
ای جونم دخملی این اولین بار که وروجکها مهر رو می بینن
نازنین
3 مهر 92 20:46
چه گل دختر دوست داشتنی نازی دارین.
خدا براتون نگهش داره.
خوشحال میشیم اگه به ماهم سر بزنید.


مرسی چشم
مامان زهره
6 مهر 92 23:04
سلام عزیزم من خاله زوزی هستم. به وب جدیدم بیا. اونجا خیلی خوشحال ترم. منتظرت هستم لارای عزیز رو ببوس
بهاره
9 مهر 92 17:24
از اون عكس بالايي خيلي خوشم امده. ديگه بايد منتظر پست يك سالگيش باشيم