عشق +11
پارسل همین موقع ها دیگه کم کم برای دیدن صورت دخترم بی قرار می شدم . برای دیدن بچه ای که هنوز تکلیف احساساتم باهاش مشخص نشده بود... گاهی از سختی های بچه داری می ترسیدم گاهی برای دیدن موجودی از جنس و خون خودم هیجان داشتم گاهی از ترس دردزایمان موهام سیخ می شد. اون روزها خیلی زود گذشت و خیلی زود بچه بغل اومدیم خونمون! چند روز اول هنوز احساسات مبهمی داشتم حتی اسم دخترم رو هم نمی تونستم زیاد بهش نسبت بدم اما کم کم احساس کردم انگار از اول این موجود با من بوده و تمام وجودم رو در اون می دیدم...
الان فقط یک ماه با اولین تولد لارای نازم فاصله داریم و نوزاد ناتوان و کوچولوی اون روزا خیلی زود برای خودش خانمی شده که می خواد همه ی کاراشو خودش انجام بده... وای می ایسته می خواد مستقل راه بره ، گیره به موهاش می زنه ، برای خودش کلی حرف می زنه، با کارای خودش ذوق می کنه و برا خودش دست می زنه،به من می گه مامان... باباشم صدا می کنه، آب می خواد، 3 تا هم دندون داره! اسم "چشم" رو هم به انگلیسی میگه: آآآآآ و به چشم ما دست میزنه!
همه این کارا رو خیلی سریع یاد گرفته و این سرعت منو می ترسونه! روز ها خیلی سریع تر از حساب کتاب های ما می گذرن و تا ما به خودمون بیایم بچه ها بزرگ شدن! من می ترسم چون این روزها رو خیلی دوست دارم ، روزهایی که دخترم برای خوردن شیر بی قراری می کنه و من اولین و شاید تنها پناه برای گریه هاش هستم؛ روزهایی که کوچولوی نازم توی بغلم می خوابه و به من اجازه میده یه دل سیر بوش کنم... من می ترسم از اینکه دلم برای این همه خوشی تنگ بشه ،با بزرگ شدن نازنین مامان دنیاش هم بزرگتر میشه و کم کم جای من گوشه ای از دنیای اون خواهد بود اما اون هنوز تمام دنیای من باقی می مونه؛ اون بزرگ میشه و من دلخوشم به این لحظه های شیرین که غرق لذت تماشای بزرگ شدنش هستم و هر لحظه از خدا به خاطر این شانس بزرگ مادر شدن ممنون! من می ترسم اما ته دلم میدونم که تمام مراحل زندگی دخترم برای من سرشار از هیجان و لذت خواهد بود...