لارا جانلارا جان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

روز های شیرین

حرفهای یک مادر

1391/7/23 14:06
نویسنده : مامان
261 بازدید
اشتراک گذاری

با یه کم تاخیر سلام!

 مامان شدن به این سادگیا نیست آدم وقتش دیگه دست خودش نیست چشمک.

دختر نازم الان ده روزه که مهمون زندگی ما شده و کنترل همه زندگی رو به دست گرفته! خوابیدن و بیدار شدن و غذا خوردن و خلاصه همه کارامون با برنامه ایشون تنظیم میکنیم! قبلا اگه کسی رو میدیم که بچه کوچولو داره دلم به حالش میسوخت که خواب و خوراک نداره بیچاره اما الان که خودم تو همون شرایطم میفهمم که شیرینی این دوران انقد هست که اذیتاش اصلا به چشم نمیاد! حتی شیرین ترش میکنه!

خدارو شکر دوران حاملگی خیلی خوب و آروم و بدون مشکل بود اما آخر سر با زایمانی که داشتم همه ش جبران شد! علی رغم اینکه روز 4 شنبه 12 مهر دکترم یهم گفت حداقل یه هفته تا زایمان وقت دارم اما صبح 5 شنبه 13 مهر با شروع درد زایمان راهی بیمارستان شدیم و منم که عین سوپر قهرمانا آماده زایمان طبیعی بودم 15 ساعت درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم اما متاسفانه محیط بد اتاق زایمان باعث استرسم شد و نذاشت که ماهیچه هام باز بشن! نهایتا ساعت 12.25 دقیقه بامداد جمعه 14 مهر دخترم با عمل سزارین به دنیا اومد که خدا رو شکر با زحمتای خانم دکتر مریدی و سلیمانی خیلی آسون و راحت سپری شد حتی بخیه هاش هم اذیتم نکرد و خیلی راحت مراحل بعدی رو هم سپری کردیم!

لحظه اول یا حتی روز اول که دخترم رو دیدم و بغل کردم خیلی حس عجیبی بود! قیافه کامل جدید و یه موجود کوچولو که 9 ماه تو شکمم حملش کرده بودم و الان تو بغلم بودو یه جورایی برام غریبه بود! کم کم حس کردم که جونم بسته به جونشه و با هر گریه ش دلم میخواد که از جا دربیاد این احساس خیلی وصف نشدنیه تا الان تجربه نکرده بودم کلا نوع متفاوتی از دوست داشتن!!! امیدوارم همه یه روز این حس رو تجربه بکنن حسی که تحمل اون همه درد و بی خوابی و ... برای مادرا آسون میکنه! الان حس میکنم مادرم رو بیشتر از قبل دوست دارم...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

رومینا
24 مهر 91 13:13
خیلی خوشحالم که میبینم حالت خوبه خدا رو شکر از همون اول وقتی گفتی می خوای طبیعی زایمان کنی من خیلی ترسیدم اخه از زایمان طبیعی وحشت دارم همش دلم می سوخت پیش خودم میگفتم چقدر باید درد بکشی زایمان منم بهترین بود کوچکترین دردی نداشتم الان اینقدر دوست دارم یکی دیگه دوباره سزارین بشم خیلی لحظه شیرینی هست ثانیه به ثانیه بهترین هست


وای فدات بشم مرسی!!! اما فک نکنم دلم بخواد دوباره سزارین بشم!:d
ساحل
26 مهر 91 16:47
نگو که این دختری من خواب و خوراک نزاشته برام... اینقدر اعصابم به هم ریخته هست این روزها که همش در حال گریه ام... گاهی به خودم لعنت میکنم که زود بچه دار شدم و لذت روزای 2 نفریمون زود تموم شد و گاهی اینقدر عاشقشم که دوست دارم خار به دست من بره به اون نره.... وقتی بیداره دوست دارم بخوابه که به کارهام برسم ( هیچ کاری رو نمیرسم انجام بدم..دائم میخواد شیر بخوره ) و وقتی خوابه دوست دارم بیدار بشه و بهش برسم... دارم کم کم به مرز جنون میرم... الان 2 هفته هست که خونه ام و در و دیوار خونه داره منو میخوره....
بیخیال حرف زیاد هست... الانم بیداره از ساعت 11 ظهر تا الان... هر کاری میکنیم نمیخوابه... منم سپردمش به عموش و مامانم و اومدم اینترنت یه کم ول بچرخم آروم بشم...


وایییییییییییی ساحل جونی چقد آشفته شدی!!! خوب فرشته کوچولو همینجوری مفتی که نمیدن به آدم!صبور باش نازم
نایسل
28 مهر 91 5:20
الهی فداتتت شمممممم
رومینا
29 مهر 91 18:06
معلوم هست که سخت مشغول این فرشته کوچولو شدی.
آیه ی عشق
30 مهر 91 22:08
خداروشکر که همه چی بخیر گذشته همیشه سلامت باشی مامانی دخمل نازت رو ببووس