داستان 8 ماهگی
هشت ماهگی به خوبی و خوشی آغاز شد و به همین سادگی داریم به یک سالگی نزدیک و نزدیک تر میشیم اما من هنوز باورم نمیشه که انقد زود گذشت ... انقدر یادمون رفته که این نی نی یه روز نوزاد ٣ کیلویی جوجولو بود که چند روز پیش که به دیدن نی نی عموی بابایی رفته بودیم نمیتونستم بچه رو (بردیا) بغل کنم و بعد از بغل کردنش نمیتونستم بذارمش سر جاش می ترسیدم یه جاییش کنده بشه انقد که کوچول موچول بود!!! انگاری که لارا جونم از اول اینجوری بود و پی بردم که واقعا دوران سختی بوده الان حداقل از کنده شدن بادی پارت های دخترک نمی ترسم خداروشکر...تازه حالا لارا موهامونو می کنه شیطون
زندگی این روزهای ما از نیمروز شروع میشه و تا ٢ یا ٣ نصفه شب ادامه داره ...صبح یا همون ظهر با خوردن یه وعده فرنی یا بیسکوست اونم عمدتا خیلی به سختی شروع می کنیم. نمی دونم چرا کوچولوی مامان انقد بی علاقه غذا می خوره فقط گاهی با ولع غذا می خوره بقیه اوقات خیلی خستم می کنه تا غذاش تموم بشه یه کارایی هم بلده که همه رو متعجب می کنه مثلا غذا رو ١٠ -١٥ دقیقه تو دهنش نگه می داره و بی حرکت می مونه که این قسمتش بیشتر خستم میکنه.
جوجه دوست داشتنی من به آوازای ماما خیلی علاقه داره به محض خوندن من دست می زنه و می رقصه... فداش بشم همه این کارا رو یکی دو هفته س انجام میده. دفعه اول انقد ذوق کردم که بی اختیار اشک شوق می ریختم و خدا رو بخاطر این حس ناب شکر می کردم.
نشستنش خیلی وقته پیشرفت کرده و بدون کمک می شینه و با اسباب بازی هاش بازی می کنه.
دانشمند من برای خودش ابتکارات جالبی داره مثلا برای چهار دست و پا رفتن متد خودشو داره یه چیزی بین چهار دست و پا و سینه خیز!!! از وقتی به این حرکت پی برده کمتر غلت می زنه .
عاشق آویزای کنار پرده س در هر فرصتی برای بازی با اونا سوار روروئکش بدو به سمت پرده ها میره کلی ذوق می کنه و سر و صذا در میاره و فراوان مشغول میشه . کلا با دیدن وسایل جدید خیلی ذوق زده میشه مثلا داخل یخچال و کابینتا! عزیزکم با هر چیزی غیر از اسباب بازی خیلی شاد میشه بهترین دوستاشم کفشاش ، نایلون فریزر ،کنترل تی وی و ماوس کامپیوتر هستن.
جدیدا به بودن من خیلی وابسته شده اجازه نمیده یک لحظه هم از جلو چشمش دور بشم زودی میزنه زیر گریه. با این همه درس و کار نمیدونم چیکار کنم با این وضعیت.
برای اولین بار مادر و دختر با هم رفتیم حموم دخترک انگار که می دونست من ناشی ام همش به فکر جون خودش بود یا از موهام آویزون میشد یا از لبه های وان می گرفت و قیافش همش نگران بود...با مامانم خیلی راحت تره دختر بلا...البته بابایی هم خیلی کمک کرد دستش درد نکنه از اینکه بابای دخترم انقد خوبه خیلی خوشحالم.
یک ماه بیشتر به شروع شدن امتحاناتم نموند و من یک کلمه هم نخوندم توی این یک ماه اخیر لارا شب ها خیلی بی قراری می کنه و مجبورم رو پام بخوابونم در نتیجه خودم نمی تونم بخوابم و تا ظهر همراه لارا چرت می زنم نتیجشم بی حالی و خستگی زیاده که تا مغز استخوان نفوذ می کنه و تمرکز رو از بین میبره حالا هر سطر که بخوام بخونم باید صد بار از روش دور کنم تا بفهمم مطلب چی بود!
این پست رو تقریبا سه هفتس هی خورد خورد می نویسم ذخیره می کنم یعنی انقد وقت ندارمااا اگر چیزی یادم بیاد دوباره ویرایش می کنم