حرفهای یک مادر
با یه کم تاخیر سلام!
مامان شدن به این سادگیا نیست آدم وقتش دیگه دست خودش نیست .
دختر نازم الان ده روزه که مهمون زندگی ما شده و کنترل همه زندگی رو به دست گرفته! خوابیدن و بیدار شدن و غذا خوردن و خلاصه همه کارامون با برنامه ایشون تنظیم میکنیم! قبلا اگه کسی رو میدیم که بچه کوچولو داره دلم به حالش میسوخت که خواب و خوراک نداره بیچاره اما الان که خودم تو همون شرایطم میفهمم که شیرینی این دوران انقد هست که اذیتاش اصلا به چشم نمیاد! حتی شیرین ترش میکنه!
خدارو شکر دوران حاملگی خیلی خوب و آروم و بدون مشکل بود اما آخر سر با زایمانی که داشتم همه ش جبران شد! علی رغم اینکه روز 4 شنبه 12 مهر دکترم یهم گفت حداقل یه هفته تا زایمان وقت دارم اما صبح 5 شنبه 13 مهر با شروع درد زایمان راهی بیمارستان شدیم و منم که عین سوپر قهرمانا آماده زایمان طبیعی بودم 15 ساعت درد زایمان طبیعی رو تحمل کردم اما متاسفانه محیط بد اتاق زایمان باعث استرسم شد و نذاشت که ماهیچه هام باز بشن! نهایتا ساعت 12.25 دقیقه بامداد جمعه 14 مهر دخترم با عمل سزارین به دنیا اومد که خدا رو شکر با زحمتای خانم دکتر مریدی و سلیمانی خیلی آسون و راحت سپری شد حتی بخیه هاش هم اذیتم نکرد و خیلی راحت مراحل بعدی رو هم سپری کردیم!
لحظه اول یا حتی روز اول که دخترم رو دیدم و بغل کردم خیلی حس عجیبی بود! قیافه کامل جدید و یه موجود کوچولو که 9 ماه تو شکمم حملش کرده بودم و الان تو بغلم بودو یه جورایی برام غریبه بود! کم کم حس کردم که جونم بسته به جونشه و با هر گریه ش دلم میخواد که از جا دربیاد این احساس خیلی وصف نشدنیه تا الان تجربه نکرده بودم کلا نوع متفاوتی از دوست داشتن!!! امیدوارم همه یه روز این حس رو تجربه بکنن حسی که تحمل اون همه درد و بی خوابی و ... برای مادرا آسون میکنه! الان حس میکنم مادرم رو بیشتر از قبل دوست دارم...